سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به رگهاى دل این آدمى گوشتپاره‏اى آویزان است که شگفت‏تر چیز که در اوست آن است ، و آن دل است زیرا که دل را ماده‏ها بود از حکمت و ضدهایى مخالف آن پس اگر در دل امیدى پدید آید ، طمع آن را خوار گرداند و اگر طمع بر آن هجوم آرد ، حرص آن را تباه سازد ، و اگر نومیدى بر آن دست یابد ، دریغ آن را بکشد ، و اگر خشمش بگیرد بر آشوبد و آرام نپذیرد ، اگر سعادت خرسندى‏اش نصیب شود ، عنان خویشتندارى از دست بدهد ، و اگر ترس به ناگاه او را فرا گیرد ، پرهیزیدن او را مشغول گرداند ، و اگر گشایشى در کارش پدید آید ، غفلت او را برباید ، و اگر مالى به دست آرد ، توانگرى وى را به سرکشى وادارد ، و اگر مصیبتى بدو رسد ناشکیبایى رسوایش کند ، و اگر به درویشى گرفتار شود ، به بلا دچار شود ، و اگر گرسنگى بى طاقتش گرداند ، ناتوانى وى را از پاى بنشاند ، و اگر پر سیر گردد ، پرى شکم زیانش رساند . پس هر تقصیر ، آن را زیان است ، و گذراندن از هر حد موجب تباهى و تاوان . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :88
بازدید دیروز :14
کل بازدید :205397
تعداد کل یاداشته ها : 117
103/9/6
7:21 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
مسعودمسلمی زاده[52]

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

 

تو را می خواهم و دانم که هرگز 
به کام دل در آغوشت نگیرم 
تویی آن آسمان صاف و آبی 
من این کنج قفس مرغی اسیرم 
ز پشت میله های سرد و تیره 
نگاه حسرتم حیران به رویت 
در این فکرم که دستی پیش اید
و من ناگه کشایم پر به سویت 
دراین فکرم که در یک لحظه غفلت 
از این زندان خاموش پر بگیرم 
به چشم مرد زندانبان بخندم 
کنارت زندگی از سر بگیرم 
در این فکرم من و می دانم که هرگز 
مرا یارای رفتن زین قفس نیست 
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست 
ز پشت میله های هر صبح روشن 
نگاه کودکی خندد به رویم 
چو من سر می کنم آواز شادی 
لبش با بوسه می آید به سویم 
اگر ای آسمان خواهم که یک روز 
از این زندان خامش پر بگیرم 
به چشم کودک گریان چه گویم 
ز من بگذر که من مرغی اسیرم 
من ان شمعم که با سوز دل خویش 
فروزان می کنم ویرانه ای را 
اگر خواهم که خاموشی گزینم 
پریشان می کنم کاشانه ای را 
 مسعودم ز من بگذر که من مرغی اسیرم
تقدیمی از  کسی که عشق را به من آموخت
آه ای مرد که لبهای مرا 
از شرار بوسه ها سوزانده ای 
هیچ در عمق دوچشم خاموش
راز این دیوانه گی را خوانده ای
هیچ می دانی که من در قلب خویش 
نقشی از عشق تو پنهان داشتم
هیچ می دانی کز این عشق نهان
آتشی سوزنده بر جان داشتم
گفته اند آن زن زنی دیوانه است 
کز لبانش بوسه آسان می دهد
آری بوسه از لبهای تو
بر لبان مرده ام جان می دهد 
هرگزم در سر نباشد فکر نام 
این منم کاینسان تو را جویم به کام 
خلوتی می خواهم و آغوش تو 
خلوتی خواهم و لبهای جام 
فرصتی تا برتو دور از چشم غیر 
ساغری از باده ی هستی دهم 
بستری می خواهم از گلهای سرخ
تا در آن یک شب به تو مستی دهم
آه ای مرد که لبهای مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ای 


تقدیم به تنها ترین مرد زندگیم  مسعود
 
 

93/3/22::: 12:7 ص
نظر()
  
پیامهای عمومی ارسال شده